« اما آن روز، که با آن همه خرسندی و بیخیالی از راه بازار به خانه بازمی گشت، عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یادآور احوال تاجران خسارت دیده ی بازار به نظر می رسید، ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد، گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پرمهابت و غرور شهر را گرفت، در چشمهای او که هیچیک از مریدان و شاگردان جرئت نکرده بود شعاع نافذ و سوزان آنها را تحمل کند، خیره شد و طنین صدای او سقف بلند بازار را به صدا درآورد.
این صدای ناآشنا و جسور سوالی گستاخانه و ظاهراً مغلطه آمیزرا بر وی طرح کرد:
-صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟
مولانای روم که عالیترین مقام اولیا را از نازلترین مرتبه ی انبیا هم فروترمی دانست و در این باره تمام اولیا و مشایخ بزرگ گذشته را هم با خود موافق می دید ، با لحنی آکنده از خشم و پرخاش جواب داد:
-محمد(ص) سرحلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟
اما درویش تاجرنما که با این جواب خرسند نشده بود بانگ برداشت:
-پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک ، سبحانی ما اعظم شأنی بر زبان راند؟
... لحظه یی تامل کرد و سپس پاسخ داد:
-بایزید تنگ حوصله بود به یک جرعه عربده کرد؛(اما) محمد دریانوش بود به یک جام ،عقل وسکون خود را از دست نداد!!
... جوّی که در این لحظه به وجود آمده بود برای اطرافیان مولانا قابل تحمل نبود و سخن مرد ناشناس هیجان انگیز و جسارت آمیز می نمود. مولانا یک لحظه به سکوت فرو رفت و در مرد ناشناس نگریستن گرفت. امّا در نگاه سریعی که بین آنها ردّ و بدل شد، بیگانگی آنها تبدیل به آشنایی گشت. نگاهها به رغم آنکه کوتاه و گذرا بود اعماق دلهاشان را کاویده بود و به زبان دلها هرچه گفتنی بود به بیان آورده بود.
نگاه شمس به مولانا گفته بود: " از راه دور به جستجویت آمده ام، امّا بااین بارگران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله می توانی رسید؟ "
و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: " مرا ترک مکن درویش،با من بمان و این بار مزاحم را از شانه های خسته ام بردار!" مبادله ی این نگاهها سائل و قائل را به هم پیوند داده بود.»
{امروز روز بزگداشت،مولانا است.به همین مناسبت قطعه فوق از کتاب " پله پله تا ملاقات خدا" نوشته زنده یاد دکتر عبدالحسین زرین کوب انتخاب و در اختیار خوانندگان گرامی قرار گرفت. باشد که لذتی برده باشید.}
امروز روز بزرگداشت شمس است.
شمس برای مولانا،پیغمبرعشق محسوب می شد.
چرا که شمس جامه های ژنده او را از تن بیرون آورد، و او را عریان رها کرد. آنگاه آن تن عریان،بی وام کردن از کسی، خود به یافتن جامه دست برد و قبایی از اطلس بر خود پوشاند و بر ژنده های پیشین نفرین و نفرت فرستاد.
تابش جان یافت دلم ،وا شد و بشکافت دلم |
اطلس نو بافت دلم ،دشمن این ژنده شدم |
|
||
|
صورت جان وقت سحر لاف همیزد ز بطر |
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم |
آن جامه های ژنده چه بود؟
نام،شهرت، مریدان،سِمَت شیخ الاسلامی،حاکم شرع،مقام افتاء،ریاست نظامیه (دانشگاه)، مقام استادی و تدریس،ثروتمندی،دولتمندی، امامت جمعه و جماعت، صاحب منبر و خطبه وغیره که هریک از این زنجیرها کافی بود تا شیری یا شاهینی را برای همه عمر در بند نگاه دارد.شمس به مولانا درس دیوانگی و مستی داد تا این زنجیرها را پاره کند؛ژنده ها را بدرد و به دور اندازد تا ماه شخصیت او از پس آن ابرهای تیره برآید و خورشیدوار،شب عالَم را روز کند.
گفت که :دیوانه نهای، لایق این خانه نهای
رفتم و دیوانه شدم ،سلسله بندنده شدم
گفت که: سرمست نهای، رو که از این دسته نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
درهر صورت ،شمس برای مولانا پیامبری بود که او را زنده و خندان و صاحب دولت عشق نمود.این روز بر همه رهروان عشق مبارک و فرخنده باد.
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
چون منصور حلاج را بردند تا بر دار کشند،یکی از یارانش گریان و مویان پرسید:
عشق چیست؟
منصور لبخندی زد و گفت:
امروز بین،
فردا بین و
باز پسین فردا بین.
پس در آن روزش بکشتند،
دیگر روزش بسوختند و
روز سوم خاکسترش بر باد دادند.
بی مقدمه پرسیدم بین عاشق شدن و معشوق بودن کدام را ترجیح میدهی ؟
با کمی مکث جواب داد … عاشق شدن!
گفتم اماعاشق که باشی همیشه ترس از دست دادن داری،نگرانی نکند یک روز یک نفر که بیشتر از تو ادعای عاشقی اش می شود، بیاید و ناغافل دستش را بگیرد و با خودش ببرد …
نکند یک روز بگوید دوستت ندارد …
اما معشوق که باشی رهایی،
نه ترس از دست دادن داری و نه غصه ی نرسیدن …
تازه دوست داشته هم می شوی!
گفت، عاشق بودن با تمام ترس هایش با خودش تعهد می آورد، پایبندی به دوست داشتن یک نفر …
آدم عاشق انگیزه دارد،
و عشق اهرمی ست که زندگیش را به جلو میبرد …
اما معشوق، بعضی وقت ها ممکن است حتی تا آخر عمرنداند که کسی دوستش داشته یا بفهمد و برایش مهم نباشد و لذتی نبرد …
گفت من فکر می کنم تجربه کردن این حال و هوا، این پایبندی شیرین و احساسی که زندگیت را تغییر می دهد؛به تمام ترس و خطرهایش می ارزد …!!!
روزی از گل پرسیدند:
می دانی که خار کیست؟
گل پاسخ داد:
یار غار من.
واز خار پرسیدند:
می دانی که گل کیست؟
خار در پاسخ گفت:
یادگار من.
موریس مترلینگ می گوید:
هیچ موحودی در دنیا وجود ندارد که در اثر عشق ورزیدن به یک موجود دیگر حتی اگریک عشق مبتذل و پَست هم باشد؛ یک اصلاح در روح خود به عمل نیاورد.
گروهی از دل شکستگان وادی عشق از استاد درد آشنا و دلسوخته ای پرسیدﻧﺪ :
ﺁﯾﺎ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﺩ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :
ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟