تبم آه با چرخش
سالها حس کردم
نشان زندگی هر جا نیست
رد پایش را نمیدیدم
نسیمش را
نوایش را
هوایش را
هیچ نمیجستم...
گهی در کهکشانها گاه در دریا
گهی در کوه و دشت و ساحل و صحرا
گهی افلاک و آفاقش
گهی رویا و دنیایش
نبودم هیچ در دنیا
دلم با باد در گردش
تبم با آه در چرخش
نگاهم هر نفس با بال قُمریها
چه پر پر میشد از آبی بیپایان
چه دنیای ملالی آه
سرم بالا و گردن درد و حس تلخ تنهایی
چه زهری میکشد هر لحظه بر جانم
غبار سرد حسرتها
هوای داغ ماندنها
و چشمانی که میپوشید جسمش را
ز سوز سرد وحشتها
************************
سر به زیر افکندم
در پی زیستنِ گمگشته
یک قدم یک قدمی طی کردم
با ملالی سرشار
در نگاهی غمناک
که قدمها سُر خورد
وسط همهمهی آدمیان
در چنان آشوبی
نغمهای نرم و لطیف
آنچنان بیپروا
چنگ بر ساز دل من زد و رفت
در پیاش افتادم
کو به کو، گام به گام
جثه ای کوچک داشت
و به اندازه یک عالم شور
اندکی آنسوتر
زیر بید مجنون
ماند و دیگر ننواخت
روبرویش ماندم
کودکی بود پر از شور جنون
من به او زل زدم و
او به من لبخند زد
در نگاهش دیدم
موج آبی، چه ترنمها داشت
نغمهاش در چشمش
بار دیگر شورید
و در آن چشمانش
زندگی را دیدم
که چه ساده خندید...
س.ش
در کتاب چهار فصل زندگی
صفحه ها پشت سر هم می روند
هر یک از این صفحه ها یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند
گریه دل را آبیاری می کند
خنده یعنی این که دل ها زنده است
زندگی ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را