دلم
دلم باران ...
دلم دریا ...
دلم لبخند ماهی ها ...
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور ...
دلم بوی خوش بابونه می خواهد ...
دلم یک باغ پر نارنج ...
دلم آرامشِ تُرد و لطیفِ صبح شالیزار ...
دلم صبحی ...
سلامی ...
بوسه ای ...
عشقی ...
نسیمی ...
عطر لبخندی ...
نوای دلکش تار و کمانچه ...
از مسیری دورتر حتی ...
دلم شعری سراسر دوستت دارم ...
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد ...
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند ...
دلم آوازهای سرخوش مستانه می خواهد ...
در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ برنمی کند
کسی به کوچه سار شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پر ستم که اندرو بغیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر که بر درخت تر کسی تبر نمی زند
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز می گذارم که
یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود، رنگارنگ، از همه رنگ!
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ
ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ ﺁﺩﻣﻬﺎ !
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ ﺁﺑﺎﺩﻱ
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ ﭘﺎﻳﻴﻦ
ﭼﻪ ﺍﺳﻔﻠﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﻠﻴﺎ
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ
ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!!
امروز روز بزرگداشت حضرت حافظ است.
شاعری که مردم ایران بیشترین مراجعه و مراوده را با ایشان دارند. چرا که در مناسبت های مختلف( شب یلدا، لحظات تحویل سال و حتی در تعقیبات نمازهای یومیه و غیره) به دیوان حضرتش رجوع و دقایقی را با ابیات الهام بخش اش حال می کنند.
به همین مناسبت غزلی را از سلطان غزلسرای ایران زمین یادآور می شود، باشد که لذتی حاصل آید:
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
پاییز کوچک من
گنجایش هزار بهار
گنجایش هزار شکفتن دارد
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگ هاست
با یکدیگر...