دوستی من،شبیه باران نیست
که گاهی می آید و گاهی نمی آید
و هر از چند گاهی نیز سیل به پا می کند!!
بل که دوستی من
شبیه هواست
اکسیژن عشق است
همه جا هست
همیشه هست
ساکت و نامحسوس
در اطراف تو
و در وجود تو
دوستی من،شبیه باران نیست
که گاهی می آید و گاهی نمی آید
و هر از چند گاهی نیز سیل به پا می کند!!
بل که دوستی من
شبیه هواست
اکسیژن عشق است
همه جا هست
همیشه هست
ساکت و نامحسوس
در اطراف تو
و در وجود تو
آسمان قلبش گرفته، روسری را باز کن
گیس بر صورت بچرخان و خسوف آغاز کن
ای که چشم مشکی تو چشمه ی شعر سپید
گونه ات را وقف این مرد غزل پرداز کن
لب به لب هایم بده با بوسه ی شیرین خود
در گلوی تلخ من فالوده ی شیراز کن
تار گیتارم دگر امشب برایم کوک نیست
تار موهای بلندت را برایم ساز کن
شکوه بسیار و عزیزم وقتِ بوسیدن کم است
امشبی در شکوه کردن های خود ایجاز کن
سوال اول:
شما به طرف خانه کسی که دوست دارید می روید.
دو راه برای رسیدن به آنجا وجود دارد:
یکی کوتاه و مستقیم است که شما را سریع به مقصد می رساند ولی خیلی ساده و خسته کننده ست.
اما راه دوم به طور قابل ملاحظه ای طولانی تر است ولی پر از مناظر زیبا و جالب است.
حال شما کدام راه را برای رسیدن به خانه محبوبتان انتخاب می کنید؟ راه کوتاه یا بلند؟
سوال دوم:
در راه دو بوته گل رز می بینید.
یکی پر از رزهای قرمز و دیگری پر از رزهای سفید.
شما تصمیم می گیرید ۲۰ شاخه از رزها را برای او بچینید.
چند تا را سفید و چند تا را قرمز انتخاب می کنید
(شما می توانید همه 20 شاخه را از یک رنگ یا از ترکیب دو رنگ انتخاب کنید)
سوال سوم:
بالاخره شما به خانه او می رسید.
یکی از افراد خانواده در را بر روی شما باز می کند.
شما می توانید از آنها بخواهید که دوستتان را صدا بزند.
یا اینکه خودتان او را خبر کنید.
حالا چکار می کنید؟
سوال چهارم:
شما وارد منزل شده به اتاق او می روید ولی کسی آنجا نیست.
پس تصمیم می گیرید رزها را همان جا بگذارید.
حال، ترجیح می دهید آنها را لب پنجره بگذارید یا روی تخت؟
سوال پنجم:
شب می شود شما و او هر کدام در اتاق های جداگانه ای می خوابید.
صبح زمانی که بیدار شدید به اتاق او می روید:
به نظر شما وقتی که آنجا می روید او خواب است یا بیدار؟
سوال آخر:
وقت برگشتن به خانه است
آیا راه کوتاه و ساده را انتخاب می کنید؟
یا ترجیح می دهید از راه طولانی و جالب تر برگردید؟
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم ،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد ،
- که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا ،
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو
شکوهی دیگر رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
گمان بر این است که فقط "عشق الهی" بلوغ می خواهد،در حالی که "عشق زمینی " نیز بلوغ می طلبد.
مسئلهی اساسی عشق این است که قبل از هرچیز باید بالغ شوی تا فرد بالغی را بیابی.
فرد بالغ وقتی عشقش را در طبق اخلاص به کسی می بخشد، شاکر و خرسند است که آنرا پذیرفته اند، نه برعکس. او توقع ندارد برای اینکار از او تشکر کنند.
وقتی دو فرد بالغ عاشق یکدیگرند، یکی از بزرگترین تناقضات زندگی، یکی از زیباترین پدیده های عالم هستی روی میدهد:
آن ها باهم اند و با این حال فوق العاده تنها هستند. آن ها به قدری باهم اند که تقریبا یکی هستند، اما این یگانگی شان ، فردیت هریک از آنها را از بین نمیبرد ، در حقیقت آنرا تشدید میکند و آنها فردیت بیشتری پیدا میکنند.
هیچ سیاست و نیرنگ بازی و هیچ تلاشی برای سلطه بر دیگری در کار نیست. سلطه گری نوعی انزجار و خشم و خشونت است. چطور می توانی کسی را که دوستش داری زیر سلطه بگیری؟
پس فردیت بیشتری به او میبخشی.
افراد نابالغی که به دام عشق می افتند آزادی یکدیگر را نابود میکنند ، اسارت می آفرینند، زنداندرست میکنند.
افراد عاشق بالغ به هم کمک می کنند تا آزاد باشند، دست یکدیگر را میگیرند تا غل و زنجیرها را پاره کرده ، همه نوع اسارت و بردگی را نابود سازند.
وقتی عشق با آزادی به جریان درآمد زیباست و وقتی عشق با وابستگی همراه بود کریه است.
از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است ...
از من تا من ، تو گسترده ای ...
با تو برخوردم ، به راز پرستش پیوستم ...
از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم...
و با این همه ای شفاف !
مرا راهی از تو بِدر نیست ...
زمین باران را صدا می زند ، من تو را ...
« سرایشی از روان شاد،سپهری»
چون منصور حلاج را بردند تا بر دار کشند،یکی از یارانش گریان و مویان پرسید:
عشق چیست؟
منصور لبخندی زد و گفت:
امروز بین،
فردا بین و
باز پسین فردا بین.
پس در آن روزش بکشتند،
دیگر روزش بسوختند و
روز سوم خاکسترش بر باد دادند.