گنجشک روی شاخه ای از درخت نشست و گفت:
لانه کوچکی داشتم،پناهگاه خستگی هایم بود. طوفان بی موقع، آن را از من گرفت. این لانه کجای دنیا را گرفته بود؟ هان؟
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی،باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین او(مار) پر گشودی.
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود و فرشتگان مبهوت این گفت و گوی کوتاه>
و دوباره خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از مخلوقاتم دور کردم و آنان قدر ندانستند و حکمتش را درنیافتند!!!